خاطرات یک روز شیرین

ساخت وبلاگ
صبح از ساعت 30/3 بامداد خواب صحن چشمانم را ترک کرد

مثل پرنده ای که در قفسی زندانی بود دنبال روزنه ای برای فرار از قفس می گشت

و دلم: چون مرغی سرکنده بال بال می زد

نمیدانم هیجان است یا ترس؟ شوق است یا ذوق؟

اما هر چه که بود دریای امیدی در دلم موج میزد.

رفتم تا چرکی از تن بشویم تا تمام انرژی های منفی و شیطانی را از جان خودم بشورانم.

در آن لحظه که فقط جسمی واقعی عجین با روحم بودم

برای معبودم زانو زدم و گفتم : اکنون خودمم!!! پس مرا به خود وامگذار!

امروز را برایم آسان گردان هر آنچه که تو می خواهی آن باشد

و به من این توانایی را بده که پذیرای مشیت تو باشم.....

به راه افتادم ....

در خیالم فکر میکردم که قدرتی مضاعف پیدا کرد ه ام انگار همه چیز برای من است

اعتماد به نفسی عجیب در وجودم غوغا میکرد نمیدانم شاید با غرورم می تازیدم شاید....!!

تا اینکه رسیدم.آنقدر سردرگم بودم که درب ماشینم را قفل نکردم...

به سالن انتظار لنگر انداختیم..

به هر کس که نگاه می کردم دنیایی از نگرانی و امید در چهره های معصومشان می دیدم...!

نمی دانستم برای خودم از خدا کمک بخواهم یا برای این دوستان؟

فقط میگفتم خدایا آنچه گردان که آن باشد...

و هر کس به حق خودش برسد.

هم اکنون فصل درو است پس باید "فکر خوشه چین ها هم بود"

هر چند مدتی یکبار یکی از دوستان را به میعادگاه می خواندند

چون رستم به جنگ اسفندیار...!!

در دلم غوغایی بود...

تا یکدم نام مرا خواندند، داخل شدم

بعد از بررسی پرونده ام گرهی در کارم پدیدار شد؟!!

زانوهایم سست شدند، گونه هایم سرخ...دستانم سرد گشتند

کم کم ترس تمام وجودم را احاطه میکرد...

با خود گفتم اینجا آخر خط است به پایان خط رسیدم؟....

دگر بار گفتم پس رویاهایم چه می شوند؟؟

من سالهاست که چنین لحظه های با شکوهی را سماق می مکیدم!!!

خدایا چرا من؟؟!!

منکه میگفتم امروز روز من است؟ روز نام آوری ام...

آن طفل نازنینم که چشم انتظارم است ، پس چی؟ خدایا بدی با من بود ، آینده اون چرا؟؟؟...

این مجازات کدام گناه من می باشد؟؟ " من بد کنم و تو بد مجازات دهی پس فرق بین من و تو چیست ؟ بگو؟؟"

ناگهان لحظه های بامداد به یادم آمد که با معبودم چه می گفتم!!

قرار است به آنچه که ایشان صلاح بدانند سر تعظیم فرود بیاورم.من تلاش خودم را کرده ام بی تفاوت نبوده ام

اکنون آنچه خواست خداست آن رخ خواهد داد پس بی دلیل خودم را نگران نمی کنم

قطعاً ایشان این چنین صلاح میدانند...

با خود گفتم : مگر می شود خدایی به آن مهربانی قهار باشد یا بخواهد در این لحظه حیاتی مرا مجازات دهد؟

این خواست و مشیت الهی است باید گردن نهاد و تسلیم شد.

شاید هم خداوند میخواستند با این کار مرا بیازمایند؟؟

یادم به سخن انسان بزرگی آمد که فرموده اند: " عکاسان برای اینکه بهترین و زیباترین تصویر را بسازند، اتاق را تاریکتر می کنند"

زانوهایم جان گرفتند ، قلبم آرام شد... چقدر زیباست بیاد خدا بودن .... و چه احساسات زیبایی در ما نهفته است....!!!

‍ *ارتباط قشقایی ها با آزربایجان*...
ما را در سایت ‍ *ارتباط قشقایی ها با آزربایجان* دنبال می کنید

برچسب : خاطرات,شیرین, نویسنده : qashqaei-behi بازدید : 165 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 9:38