عاقبت

ساخت وبلاگ
یه روز سر کار بودم با همکارام در مورد این که اگه انسان از عاقبت خودش خبر داشته باشه چه میشه؟ بحث میکردیم چن بیتی شعر به ذهنم اومد که گفتم بد نست شما هم اینو بدونید.....چون بداند آمی از عاقبت
بر سر آید آنچه باشد، عاقبت


در خیالش پرسشها آید پدید
هم خجسته کار باشد هم پلید


آرزوها بر خلاف میلش است
دوستی ها در خود از خود می شکست


دشمنی ها میشدش بس در میان
کشت و کشتار آشکارا و عیان


نه برادر به برادر رحم داشت
نه پسری از پدرش شرم داشت


مادران را همه بد خواه دختران
مهتران را بس تظلم کهتران


هم طمع هم ظلم میکرد حاکمان
تخم کینه کشت میکردند تمام


بی تفاوت می نشستند این سران
می ربودند کشت و زار خاکمان.....

ادامه شعر واقعیت مرگ یک شخصه که با موضوع شعر نزدیکه

باز گویم من مثال زنده ای
سرنوشت مردن یک بنده ای
زن بدیدش خواب مرگ همسرش
رخت بسته می رود او از برش
چون بدیدش وی یک خواب پلید
وحشتی کرد زود از جایش پرید
ورد رمزی زمزمه کرد زیر لب
تندرستی ز خالق خود طلب
گفت ببخشا این گناه بنده ات
عفو فرما بنده شرمنده ات
نذرها او کرد در راه خدا
تا نیفتد از برایش این قضا
... مرد گویا نیت تفریح داشت
با رفقا عهد و پیمان میگذاشت
همی باشد این قرار دوستان
گرد هم آیند روند به بوستان
می خواستند مرغ دل را وا کنند
پای کوبند، های و هی بر پا کنند
تا بگویند شرح دل زار خود
غم گشایند از دل بیمار خود
این خلایق غافل از اسرار خویش
روزگار نحس و شوم و تار خویش
گرد آمدند منزل آن هم نفس
تا درآرند ایشان را از قفس
آمدند تا یار خود راضی کنند
محفلی سازند و عشق بازی کنند

زن که دانست این خیال همسرش
بس خیالها پرورانید در سرش
ترس آن کابوس وحشتناک دی
سخت در دست می فشرد افسار وی
وردها خواند بیخ گوش همسرش
تا نماند فکر رفتن در سرش

آن یکی گفت خاک بسر زن ذلیل
دیگری گفت ای بیچاره علیل
زن نباید مرد،امر و نهی کند
بلکه باید امر مردش طی کند
زن ذلیل خوار اسمت مرد هست؟
روی سرخت از چه رویی زرد هست؟
تو اسمت را مرد بنهاده ای
راستی که مرد نهی ماده ای...
.
.
هر چه گفتندش نیفتادش اثر
نا سرانجام راه بگرفتند ز سر
بر گذشتند از دل کوه وکتل
کام خود شیرین ساختند با عسل
یاد کردند ایام گذشته را
شاد کردند دلهای غم بسته را
..
تا که یکدم راننده ای بی خبر
زهز کرد بر این دو سه تن سفر
زندگی را بر آنان پایان داد
داغ سختی در دل چند تن نهاد

آن یکی که مانده بود در منزلش
شور و غوغا یی بود اندر سرش
چون بگفتند مرگ دوستانش یک آن
از تعجب ماند انشگت بر دهان
زود از جای شد کشید آهی سرد
جان به جهان آفرین تسلیم کرد

القصه ، پایان گرفت این داستان
عبرتی شد بر بهی و دوستان

گر بداند آدمی از عاقبت
بر سر آید آنجه باشد عاقبت

+ نوشته شده در  شنبه ۱ تیر ۱۳۹۲ساعت ۶:۵۹ ب.ظ  توسط محمد هادی نامور بهی  | 
‍ *ارتباط قشقایی ها با آزربایجان*...
ما را در سایت ‍ *ارتباط قشقایی ها با آزربایجان* دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : qashqaei-behi بازدید : 116 تاريخ : چهارشنبه 28 تير 1396 ساعت: 22:15